مردی را می شناسم
که هر شب
باورهایش را کنار جاده می کارد
و می رود
و صبح
قبل از اینکه مردم بیدار شند
کت و شلوار می پوشد
باور هایش را روی پوست صورتش می مالد
من مردی را می شناسم
که هر شب
خونش را از چشمانش گریه می کند
و صبح
روی سن تماشاخانه ای در لاله زار
مردم را می خنداند
من مردی را می شناسم
که هر شب
کفش هایش را پاره می کند
و صبح
با نوک پوتینش در کنار خیابان
به بساط یک دستفروش
لگد می زند
من مردی را می شناسم
که هر شب
شعر هایش را برای زنده ها می نویسد
و صبح
روی سنگ مزاری با تاریخ قدیم
یک دسته گل سفید می گذارد و
می رود
ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ ...
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ...
ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﮔﺮﻓﺖ ...
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ ...
ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ... ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ... ﻭ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ
شل سیلوراستاین
سپاس جناب علی رضا
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود
که فقط به او بگویی
حق با توست
حق با توست یعنی عذرخواهی کردن
یعنی دوستت دارم
یعنی اینکه می بوسمت
باور کن برای آدمهای با ارزش در زندگیتان
جمله حق با توست زیباترین جمله آتش بس است
نسرین بهجتی
حق با توست
بسیار زیبا...
پاینده باشید...
ممنون دوست عزیز